به بیکران ظلمتی فروغ شام تارها تو دلربا چو غنچه ای سرآمد بهارها
از اين زمانه خستهام، به گوشهاي نشستهام كه ناز يك نگاه تو برد زدل قرارها
گرهگشاي مشكلم، دواي زخم این دلم دگر چقدر خوانمت به هركجا و بارها
بود شبي سحرگهي درآيي از نهان و من برون كنم ز سر همه ترانه نگارها
سياه گشته آسمان ز دود آه خستگان زياد رفته یاد تو، تباه گشته كارها
به گرد روزگارها غبار غم گرفته دل غبار غم گرفته دل به گرد روزگارها
كجايي اي مه نهان، كجايي آفتاب جان بيا بیا تمام كن حديث انتظارها ( مهر 77)
————————————————————————————–
دوباره بهار…
دوباره افق انديشهام تا خاطره پرستوها پر ميكشد و از احساس لطيف باران تر ميشود، نفس عميق خاك در جستجوي روح نسيم جان ميگيرد، دشت در تكاپوي حماسة سبز شكفتن لحظه ميشمارد ودل شكسته آخرين بلبل باغ از شمیم ياسهاي وحشي مست ميشود و كوچههاي انتظار از ترنم عشق اكنده. آسمان بيتابتر از هميشه آفتاب مينوشد و سايههاي مبهم سرد در پرتو طلايي پر احساس محو ميشوند و گلبرگها چشم براه ميهمانی شبنم ميدوزند. ميزبانان عشق مهياي وصالند و چكاوكان غرق در بهشتي مسرور به زاغ كهنسال فخر ميفروشد. كاج پير در حسرت رستاخيز شكوفههاي سيب غصه ميخورد. به تولد زمين زماني نمانده است. دشت به عدد ستارگان لاله روشن كرده است و تک درخت تاک زيباترين لباس را بر تن كرده. مسافر خستگي ناپذير دورانها از راه مي رسد. بهار پرنگار ميآيد.
————————————————————————————-
در خلوت شب سكوت سردي دارم
در گوش صداي پاي مردي دارم
انگار مي آید از بيابان خيال
مي داند در دلم چه دردي دارم ( 19 آذر 77)
————————————————————————————-
صبح است بيا سبو پر از نور كنيم
دل از تپش ترانه پر شور كنيم
تا شب نرسيده پرتوي برداريم
چشمان سياه غصه را كور كنيم (1 آذر 77)
————————————————————————————-
نگاه خسته تو آشيانه ميخواهد قناري قفست يك ترانه ميخواهد
نشسته ساقي و لب تر نميكند از مي دل گرفتهاش آه شبانه ميخواهد
غريق بحر وجودت چو مي شود حيران به جستجوي حقيقت كرانه ميخواهد
گرفته اين دل مختار، گوچه ميخواهد زآتش نفس تو زبانه ميخواهد (اسفند 77)
——————————————————————-
باز سيراب از شهادت ميشوم
تشنة آب سعادت ميشوم
با بهار لاله ها خو كردهام
باز ياران غرق عادت ميشوم (خرداد 79)
—————————————————-
مادر
تو اي افسانه ايثار! از نگاه كدامين ستاره ميآيي و دشت شب را تا حقيقت چگونه آمدهاي كه چشمان خستهات از شبي جانفرسا حكايت ميكنند.
از پنجرة نگاهت اميد را ديد ميزني و يأس از آينة وجودت پر ميگيرد. اكنون تنها صدايي كه به گوش ميرسد سكوت توست كه سرشار از راز ناگفتههاي شب است. صدايت ميكنم از فراسوي خاطرهها و از پس شبهايي كه خواب در حسرت چشمانت بود. از آن شبها كه هجوم قطرات اشك بر ديدگانت داغ تنهايي را تازه ميكرد و شقايق بر قامتت نماز مي گزارد. شبهايي كه تنها همنشينت مهتاب بود و مهتاب بود و مهتاب. كدامين مهر تو را واميداشت تا آسايش را انكار كني و به شوق كعبة دل پر بگشايي و كدامين وصف را نثار چشمة زلال وجودت كنم كه تو نبض خلقت شبنمي و ظهور صبح در دل شب طوفاني هراسها.
بهياد ميآورم كه چگونه بربالينم شب را به صبح پيوند ميزدي، دستهاي مهربانت را هنوز ميشناسم و بخاطر ميآورم كه مرا چون خسي در ميقات حضورت مشرف ميكردي و وقتي ميخواستم با نگاهت خداحافظي كنم دعاي خيرت را بدرقة راه پر فراز و نشيبم ميساختي و اشكهاي نگرانتت چهرة پرچين و چروكت را طي ميكردند و چون باراني از احساس لطيف گوهر خاك ميشدند.
———————————————————————————
اميد تازه…
امشب صداي آهم تا آسمان رسيده پرواز ناله من تا بيكران رسيده
گويي بهار عمرم پاييز بيكسيهاست افسانة نگفتن تا گوش جان رسيده
دستم ستاره ميچيد از كهكشان چشمت شايد نواي دردم تا كهكشان رسيده
در سايه نگاهت اميد تازه دارم تا دست من بگيري، فصل خزان رسيده
آيينة شكفتن با جوششي دوباره در خاطرات سبز رنگين كمان رسيده
صحرا گلايه دارم از بي وفايي تو چون كاروان عمرم بي ساربان رسيده
شرح حديث باران گم كرد ردپايم كم كن شكايت اي دل، وقت اذان رسيده
——————————————————————————
شهید
شبانه ميگريزد از نگاه شب شكار تو به باغ غنچه ميكند ترانه بهار تو
زعاشقي فغان كند، نواي عندليبها چو بنگرد زمانهاي ز شوق بيقرار تو
زمانه غبطه ميخورد به عزم عاشقانهات اجل گلايه ميكند كه چون كند مهار تو
سروده شعر عاشقي به پهنه حصارها چو خون شكوفه ميكند به ياد لاله زار تو
سلام بر شهامتت به نامه شهادتت شفق نشسته منتظر به فتح كارزار تو
هزار ناله ميكند، هزار بوستان غم چو ميفشاند از درون شكوفه بر مزار تو
زبانه ميكشد درون چو تيغ تيز آبگون به شوق آنكه ميكند تمام جان نثار تو
نوشته بودي از خزان به باغ گل پلي زنم كنون منم مسافري به راه استوار تو
———————————————————————————–
شمع سخن
عزم من و بزم تو، سينة پر رزم تو، گيسوي بي نظم تو
آتش غوغاي من
دايرة كيش تو، مرهم اين ريش تو، آمده تا پيش تو
آه تمناي من
سرخ تر از رنگ تو، آمدهام جنگ تو، خسته ز نيرنگ تو
زمزمة واي من
لب ز ميات دوخته، آینه افروخته، شمع خرد سوخته
در تب شبهاي من
ساغرم از دست شد، پا ز پي ات بست شد، از نفست مست شد
رايحة ناي من
محو ثرياي تو، گوش به غوغاي تو، غرقه به درياي تو
خشكي لبهاي من
دام دلت تور كرد، چشم دلم كور كرد، عشق تو پرنور كرد
شمع شب آراي من
كعبة دل بازكن، شعبدة راز كن، همت پرواز كن
گنبد ميناي من
بند دلم پاره شد، عاشق صد باره شد، دوش كه آواره شد
در غم لیلاي من
داغ دلم ياد شد، همسفر باد شد، از قفس آزاد شد
مرغ شب آواي من
سحر سحر بازگو، قصه ز آغاز گو، با طرب و ناز گو
شرح تسلاي من
شمع سخن آب شد، طاقت ما تاب شد، دشت تو سيراب شد
از نم غمهاي من
——————————————————————————
علی…
تنها خورشيد است که او را ديده، ميپرسم چگونه بود، از شرم غروب ميكند. آهسته ميگويد فقط نور بود، ميگويد بانگ اذانش تنها اميد فجر بود كاش بيشتر مانده بود، افسوس، ميگويم چه مي گفت؟ ميگويد از هلال رمضان بپرس، از مهتاب رجب، من آينهدار جمالش بودم و ماه رازدار ناله هاي نخلستان، از چاه بپرس كه بی فاطمه بر او چه گذشت ميگويم آفتاب صفينت را با تاريخ به چند معامله كردي معصيت عاشورا با چه توبه ميشويي؟
زير لب چيزي زمزمه ميكند «اذا الشمس كورت»
مي گويد نور از او گرفتم، روزها تعليم سخاوت بود و شبها منظر عبادت بياذانش نه طلوع ميكردم و نه غروب عالمي روشن ميكردم كه به وجود او خود منور بود…
ذرهاي بودم در كهكشانش، ميگويم بعد از او چه کردی؟…
بي او سالها ميآيم و ميروم. بيفروغ آفتابي است كه جز با خاطرهاش زنده نيست مي نشينم لب حوض
آهي در سرخي مغرب ميگويد: عدالت يادت بخر
صدايي آشنا از مناره مي آيد: اشهد ان علي ولي الله، اشهد ان علی ولی الله
————————————————————————————
داستان کوتاه…
مثل برق و باد ميدوم توي بازارچه، بازهم دير شده، كركرة مغازة آقا نصرت پايينه، ذل ميزنم به كيف آبي رنگي كه مدتهاست تو ويترين مغازه چشمك ميزنه، لامصب خيلي قشنگه، دو تا بند مشكي، يه جيب واسة خودكار و مداد و يه عالمه جا براي كتاب و دفتر و خوراكي. يه بار ديگه پولاي مچاله شده رو در ميارم. اين 100 تومن، اينم 200 تومن توي جيب اين وري هم 50 تومن به زور پيدا ميشه اگر 150 تومن هم نسيه بگيرم تمومه، صداي حاجي مرتضي از بقالي پشت سر حساب كتابمو بهم مي زنه؛ آقا نصرت رفته ختم باجناقش، بعد از نماز بيا.
مي رم سمت مسجد، روضه كه تموم ميشه دست نماز ميگيرم و در صف پشت آقا نصرت تكبيره الاحرام ميگم، تو نماز همة فكر و ذكرم اون كيفه، اگه جور نشه آبرو ريزيه. بيرون در منتظرم، آقا نصرت ميگه «عظم الله اجوركم» و با كفشهايي كه پشتشو تا آخر خوابونده راه ميافته سمت بازارچه، جرأت نميكنم فعلاً بهش بگم، شايد اگر بدونه منم تو نماز و ختم با جناقش بودم يه تخفيفي بده، ولش كن، آقام ميگفت: نمازو فقط براي خدا بخون. كركره آقا نصرت دوباره بالا مي ره، حالا بهتر ميشه اون كيفو نگاه كرد، آقا نصرت با صداي كلفتش مي گه 500 تومن شد يا نه؟
سرمو ميندازم پايين: تسليت ميگم آقا نصرت، ان شاء اله شما زنده باشيد. آقا نصرت انگار كه حرفمو نشنيده باشه مي گه: به مادرت گفتم، از نسيه خبري نيست اين كه ديگه ارزونترين كيفه، چونه و قرض و قوله نداره كه. كم مونده گريم بگيره، برميگردم خونه، اگه بچهها كتابامو تو پلاستيك ببينن چي ميگن، ننم تو ايوون داره بدهي همسايهها رو حساب ميكنه، کار هر روزشه سرشو بالا مي كنه: سلام، راستي فردا اول مهرهها…
اول مهر است، روزي كه بايد با همة تعطيليها خداحافظي ميكرديم، روزي كه بايد شال و كلاه و كيف و قلم و كفش و خلاصه زاد و توشه علم را آماده ميكرديم و جايي ميرفتيم كه ميگفتند خانة دوم است، مگر در خانه اول چه خبر بود كه حالا بايد اثاثكشي ميكرديم به خانة جديد؟!
حقيقتش هيچگاه از اين روز لذت نبرديم، هميشه با واهمه غريبي نسبت به يك سالي كه در پيش بود پا به مدرسه ميگذاشتيم اما وقتي هم مدرسه تمام ميشد دلمان ميگرفت، شايد هم بخاطر اين بود كه غم فراق بيش از شوق وصال بود و اصلاً هميشه آغاز مدرسهها را بايد با خداحافظي تابستان احساس ميكرديم.
حالا همه آن روزها، چه خوب و چه بد سپري شده، توي دلم به خاطرهها ميخندم، سالهاست از مدرسه و دبستان و دبيرستان ميگذرد، اول مهر روزي است مثل همة روزها توي تقويم هم هيچ رنگي كه از بقيه متمايز باشد ندارد.
توي پياده رو كودكي با شوق ميدود گويا تمام دنيا را گرفتهاست. مي گويم: چرا اينقدر خوشحال؟ درست توي چشمهايم زل مي زند: مگر نميداني امروز اول مهر است.
———————————————————————————
خانه ی دل…
اينهمه جمعيت، يكجا… خيلي عجيب است، تازه امروز نه مناسبتي هست، نه عيدي، نه عزايي و نه تعطيلي. تازه تابستان هم نيست. به زحمت ميتواني نفس بكشي، آن طرف تر يك عده زن و مرد گويي نوايي غمگين زمزمه ميكنند، چه خبر است؟ فقط از روز قيامت شلوغ تر نيست!
اين همه راه، اين همه خرج، با چه عشقي آمدهاند با چه اميدي.
سمت راست زني روي زمين نشسته و ضجه مي زند، حتماً مريضي لاعلاج دارد…
جواني در حالي كه از روي يك كتاب كوچك چيزي ميخواند مثل ابر بهار گريه ميكند.
زن و مرد و پير و جوان، عجب معركهاي است.
يك گروه جديد كه تازه وارد شدهاند دست بر سينه سلام ميدهند و يك نفر كه حتماً خوش صداتر از بقيه است بلند بلند شعري ميخواند و به يك جملة مخصوص كه ميرسد همه آن را تكرار ميكنند. پيرمردي گوشة حياط با صداي نحيف و لرزاني شعر ميخواند، به زحمت يك مصرع را ميشنوي: عشق تو ميكشاندم شهر به شهر و كو به كو
جلو ميروي، از پيرمرد مي پرسي اهل كجايي پدر؟ صورت پر از اشكش به طرف تو بر ميگردد. نا كجا آبادي آن سوي اين كوهها و صحراها. مي گويي: چگونه آمدهاي تنها و بي كس؟ دوباره ميزند زير گريه و با آواز ميگويد: چون عشق حرم باشد سهل است بيابانها
حالا ميفهمي چه خبر است، نزديكتر ميروي، درست روبروي گنبد طلا، بي آنكه بداني دستت روي سينه است، نه بلند نه يواش، توي دلت ميگويي: السلام عليك يا علي بن موسي الرضا
———————————————————————————–
رمضان پارسال…
صداي آقا مرتضي پيچيد توي دالون: يا الله… ، مسعود، ناصر، … !! ننه اشاره ميكنه زود برم، جلي مي دوم جلوي پاي آقا مرتضي با همون صداي پراز سرفه و گرفتگي سرش رو ميآره بالا: سحر بخير جوون.
با خوشحالي سرمو تكون مي دم، حالا ساية تاريكي روي صورت آقا مرتضي افتاده صورتي كه چهرة يه مرد قد كوتاه، چاق با موهاي مايل به زرد كه مثل برگ پاييز در حال ريختنه، رو نشون مي ده. صورتش پر از چين و چروك شده، خودش ميگه مثل زمين شخم خورده است، تو دست راستش يه كيسة رنگ و رو رفته است كه احتمالاً يه كم سنگينه…
ـ كجايي ، عاشق!! ، بيا بگير دير شده بايد برم.
كيسه رو مي گيرم و به دو مي آم تو حياط، ننم كه انگار صداي مارو شنيده بهم اشاره مي كند برگردم تشكر كنم. هميشه يادم ميره… دوباره مي رم توي دالون و فقط صداي بسته شدن در رو مي شنوم، مثل هميشه منتظر لشكر نمي مونه.
يه سفرة گل گلي كه يه گوشة سالم داره، تو اتاق سرد رو به ايوون پهن مي شه، اقدس و مرضيه با دست و روئي شسته پاي سفره نشستن و مي لرزن، ننه مي گه: مسعود يا الله چراغ نفتي رو ببر تو اتاق بچه ها يخ كردن، مسعود مي دو توي انباري، توي آشپزخانه ننه پاي اجاق نشسته. يه قابلمة رويي روي اجاق و چند تا نون سنگگ با يه ظرف ماست همة اون چيزايي بود كه از توي كيسة آقا مرتضي بيرون اومده بود، آروم مي رم پشت سر ننه، بدون اينكه بفهمه توي قابلمه رو ديد مي زنم. اشك تو چشاي ننه جمع شده، يه چيزايي ميگه: خدا از بزرگي كمت نكنه جوون مرد. خدا واسة يتيما نگهت داره. زود نونارو ور مي دارم مي پرم سر سفره، همه جمعند. بازم خدا رو شكر كه سحري جور شد وگرنه مثل ديشب بايد باد هوا مي خورديم.
ننم مي گه قبل از غذا بايد دعا كرد، بعدش نمي چسبه.
راديوي زه وار در رفته رو روشن مي كنم، دعاي سحر اشتهامو بيشتر وا مي كنه، قابلمه غذا مي رسه، عجب بويي همه منتظرند در قابلمه كنار بره.
ننه مي گه ظرفهاتونو بدين، مسعود و مرضيه اول از همه، معلومه خيلي گرسنه هستن، در قابلمه كه ورداشته مي شه بوي آبگوشت مشتي مي پيچه تو اتاق، ديگه نمي تونم تحمل كنم، ننه مي گه براي سلامتي آقا مرتضي صلوات بفرستين هنوز صداي صلوات تموم نشده كه مرضيه ميگه: صداي در مياد، يكي داره در مي زنه.
ننه مي گه: يالا يكيتون بره درو باز كنه، هيچكي تكون نمي خوره، با يه چشم قره ننه، ناصر راضي مي شه و مي پره تو حياط، از پشت در صداي نحيف يه پيرزن مي آد، منم مادر ابراهيم، درو باز كن.
ناصر درو باز مي كنه، مادر ابراهيم سلام مي كنه بايه صداي ناواضح مي گه: مادرت هست؟، ناصر بر مي گرده تو اتاق و ننه رو صدا مي كنه، ننه بلند مي شه مي گه بچه ها دست به چيزي نزنين تا بر گردم.
پشت در مادر ابراهيم منتظره، نمي دونم چي مي گن ولي بعد از چند دقيقه ننه با آخرين سرعتش بر مي گرده و نصف قابلمه رو خالي مي كنه توي قابلمه اي كه دستشه همه زبونشون بند اومده، چند نفرم شروع مي كنن به غرغر كردن صداي بسته شدن در مي آد، ننه بر مي گرده، يالا شروع كنين كه اذونه… ننه پاي سفره مي نشينه، مي گه اگه يه كم كمتر بخورين كه دنيا به آخر نمي رسد…
ذل مي زنم تو چهره ننه، حالا خيلي دوستش دارم، بشقاب آبگوشتو مي ده دستم، با صداي گرمش ميگه: بسم الله
———————————————————————————
فرشته ها…
از شدت سرما مي لرزد، حتي يك لحظه هم نمي تواند دستهاي كوچك و لاغرش را از جيب پليور رنگ و رو رفته اش در بياورد.
بساطش را زير سايه بان مغازه پهن كرده تا از دانه هاي برف در امان باشد.
تنها روشنايي خيابان، نور يكي دو چراغ سالم و كورسويي از پنجره طبقه سوم ساختمان روبروست.
فروش امروز فقط به 5 پني رسيده و اين فروش كم، خاصيت همة روزهاي برفي است.
لوييس مي توانست فكر كند كه الان كنار يك شومينه روي صندلي راحتي لم داده و احتمالاً دارد فرني داغ مي خورد اما مادرش گفته بود كه او نبايد تصور چيزهايي را بكند كه هيچگاه بدستشان نمي آورد.
حالا لوييس فقط به 10 موگير رنگارنگي چشم دوخته بود كه بايد همه شان را تا صبح مي فروخت. اما سرعت عابران بيشتر شده بود و ترجيح مي دادند سريعتر خودشان را به خانه برسانند.
دخترك كوچولويي به مادرش اصرار مي كرد كه برايش موگير بخرد.
ـ هي پسر قيمت اين موگيرها چنده؟
]لوييس چرتش پاره مي شود [ ـ كدوم؟ آها… هر كدام يك پني. فقط يك پني. خيلي ارزونه. دو پني روي بساط پسرك، پرتاب مي شود و دخترك دو رنگ آبي و سفيد را بر مي دارد.
با اين 7 پني شايد بتوان ساعت شماته داري كه تنها يادگار مادربزرگ است و از كار افتادنش مادر را غصه دار كرده تعمير كرد، لوييس ياد حرفهاي يوهان ساعت ساز مي افتد كه آخرين دفعه گفته بود، ساعت شماته دار 10 پني اجرت تعمير دارد.
لوييس به آسمان زل زده بود، انگشت هاي پايش داشت بي حس مي شد. قطرة اشكي از گونه هاي قرمزش عبور كرد و روي سنگفرش خيس خيابان قاطي قطره هاي آب گم شد.
چند لحظه بود لوييس آنقدر خسته شده بود كه پلك هايش خود به خود بسته شدند، 8 موگير رنگي هنوز توي بساطش بود. لوييس خواب مادرش را مي ديد و دو فرشته بالدار داشتند شانه هاي او را آرام آرام ماساژ مي دادند.
25 نوامبرـ لندن ـ خيابان هاست شمالي شماره 340
—————————————————–
سال نو…
توي آينه چشمي پيداست نگران و حيران…
دريچه اتاق موسيقي خشك پاييز را ضرب گرفته، انگار توي اين نگاه هاي بي پايان انتظار كسي موج مي زند
شايد زمان آنقدر كند شده كه ديگر احساسش هم نمي كنيم.
بيرون، صفحه سياهي با دانه هاي سپيد پر مي شوند و خيلي زود زمين سفيد پوش مي شود.
هنوز عقربه ها در ترديدند، ده روز است كه زمستان از راه رسيده.
توي شهر حتماً جشن و سروري برپاست.
كسي چه مي داند، شايد آقاي “ اشتراوس“ عصباني و اخمو با آن قيافة هميشه جديش دارد رقص شامپاين مي كند.
اما توي دل من خاطره مدرسه، سال هاي خوش پيش، مزرعة «گلن هاونس» و آن كلبة قديمي درست نزديك درياچة «ادينك» و خيلي چيزهاي ديگر موج مي زند.
امشب تمام مي شود همه چيز از نو حتي غرغرهاي مادربزرگ كه دلم برايشان تنگ شده. آه فقط چند ثانيه… تمام شد، صداي تق تق در مي آيد. باورم نميشود، همة بچه هاي مزرعه؛ سال نو مبارك
—————————————-
بهار بی بهار…
و دوباره نگرانم كه بهار آيد و برف
در خواب خوشم آب شود.
دور باشم من از آواي خوش تازه شدن
بنشينم كنجي، خالي از زمزمة مستي ديوانه شدن.
خواب ميبينم خواب…
كه درختان همه بر شادي بي ريشة من مي خندند.
آب مي بينم آب…
كه به سيالي پوشالي من مي خندند …
نور مي بينم نور …
كه به من مي گويد، تو پر از ظلمت تكرار زمستاني
كودكي آنطرف از بوي بهار
مست در خواب علف مي پيچيد
من حسودم كه چرا برگ درخت
با صميمت يكرنگ زمين مي رقصد
و به تنهايي بي ساقة من مي خندد
و نمي داند هيچ كه زمان در تن بي برگ و برم خشك شده ست.
مي روم بالاتر، مي نشينم لب جوي
مي شوم خيره به آيينة عمر گذران
————————————————-
دوری…
كنار پنجره آخرين نفس هاي زمستان را مي شمارم و در انديشه ام كه چگونه بي تو به تماشاي بهاري ديگر بنشينم.
گويا فصل سرد انتظار را پاياني نيست و من از تنة خشك درخت سيب به نسيم بهار نا اميدترم.
گويا قرار است فقط با ياد ياد سالمان تحويل شود سالي كه هر لحظه اش دوباره مالامال از غم دوري يار مي شود.
من با خودم مي گويم وقتي تو نباشي اصلاً بهاري در راه نيست…
————————————————
نیامد…
بعد از تو دگر دلبري از راه نيامد كوكب همه شب آمد و يك ماه نيامد
گفتند چو محتاج شوي دست بگيرد گفتم شده ام سوي گداشاه نيامد
در حسرت مي چشم به در دوخته مانديم يك عمر شد و ساقي دلخواه نيامد
دوشم به سحر برد نسيمي به خيالش عقلم به تعرض شد و همراه نيامد
گفتم مگر اين تشنگي آخر به سر آيد صد دلو زدم آبي از اين چاه نيامد
———————————————-
نویسنده…
ناخن شب گلوي انتظار را چنگ مي زند…
سقف سنگين اتاق روي شانه هايش مي افتد…
يك ليوان لبه پريده را از آب چند روز مانده پر مي كند…
آب طعم عرق هاي پيشانيش را مي دهد كه حالا جويباري به راه انداخته اند…
تيك تاك ساعت به همراه تكه هاي قرص سردرد، يك عينك لاكي و چند كاغذ مچاله شده حالا اركستري از موسيقي خشك و دردناكي در ذهنش مي نوازند…
كنار پنجره را باز مي كند تا پاييز خودش را توي اتاق بيندازد…
مي رود و بر مي گردد…
روي كاغذ دوباره چند كلام مي نويسد و بعد قلم را ميان انگشتانش مي شكند…
اين بار اول نيست…
قبلاً مأمور كنتور برق با حضور بي وقتش همه چيز را بهم زده بود…
شايد بهتر بود همان دفعه هم نيمه شب را انتخاب مي كرد…
دوباره شروع مي كند…
آرام است مثل همه اجزاي اتاق و مثل روزي كه گفته بودند نوشته هايت توقيف…
برگشته بود و همه را توي جوب ريخته بود و تا چند خيابان با جوب دويده بود…
گره محكمي است و صندلي درست به اندازه…
عقربه ها يك لحظه مي ايستد و تعجب مي كند…
صندلي مي افتد…
بيرون صداي دور شدن خنده اي به گوش مي رسد…
و ديگر به گوش نمي رسد…
اتاق آرام است…
رفتگر با آهنگ بي روحي، ساز مي زند…
توي پياده رو فقط يك درخت سبز مانده و بقيه تاراج خزان شده…
خيابان شلوغ است از ماشين ها و آدم هاي تكراري
و يك نفر، حتي يك نفر نديده است كه برگي از درخت سبز كم شده…
————————————————-
دشت سيراب شد از تشنگي صحبت دوست
سرو آزاده شكست از بغل قامت دوست
دوست ما را به فراموشي ايام سپرد
ما بمانديم به ياد غم بي غايت دوست
چشم حلقه گيسوي نگارش داريم
سعي در جلب نگاهي ز گران ساحت دوست
————————————–
داستانک…
مي خواستم مثل بقيه بچه ها چيزي براي آقاي زراقي بخرم، بنابراين بعدازظهر از مادرم خواستم كه با من به خيابان بيايد. خيلي شلوغ بود توي دلم مي گفتم خوش به حال معلم ها كه فردا كلي هديه گيرشان مي آيد.
تازه فهميدم هديه خريدن براي يك معلم كار چندان ساده اي هم نيست وقتي بخواهي چيزي متفاوت از بقيه هديه ها باشد، آخر آقاي زراقي كجا وقت مي كند همة اين كتاب ها را بخواند تازه ممكن است كتابي كه برايش مي خريم قبلاً خوانده باشد. توي اين فكر بودم كه يك خودنويس خيلي قشنگ نظرم را جلب كرد رويش هم قيمت مقطوع نوشته بود 2000 تومان درست به اندازة پولي كه جمع كرده بودم.
وقتي مادرم هم پسنديد رفتيم توي مغازه، يادم آمد آقاي رزاقي هفتة پيش خودنويس اش را توي دفتر مدرسه گم كرده بود و حالا اين بهترين فرصت بود. از هديه اي كه خريده بودم خيلي راضي بودم.
فرداي آن روز با شور وشوق هدية كادوپيچي شده را توي كيفم گذاشتم. كلاس غلغله بود همه داشتند از كادويي كه خريده بودند تعريف مي كردند. آقاي زراقي آمد، برپا…
بعد درس شروع شد، فقط منتظر زنگ بوديم. بغل دست من رضا خيلي گرفته بود موضوع را پرسيدم، رضا گفت نتوانسته چيزي براي آقا معلم بخرد. خانواده فقيري داشت و معلوم بود كه پول هديه خريدن را نداشته، نوبت من بود دست رضا را گرفتم، مي گفت چه خبرت است، ولم كن. ولي من به زور او را با خودم تا ميز آقاي رزاقي بردم.
بعد رو به آقا معلم گفتم: معلم عزيز هديه ناقابلي است از طرف من و رضا معظي
غروب بود و من توي راه خانه فقط به اين فكر مي كردم كه آقاي زراقي امروز بزرگ ترين هدية آفرينش را به من داد…
بهترين هايي كه آموختم از نواي خوش تو بود…
روزهاي پر خاطره ام را با نوازشهاي تو مي ساختم…
و يادم مي آيد كه دستهاي خستگي ناپذيرت چگونه بر لوح سياه كلاس، كلمات جاويد دانش آموزي را حك مي كرد…
نمي دانم آنروز چرا قدرت را نمي دانستم…
نمي دانم چرا آنقدرها كه امروز مي دانم تو را نمي شناختم…
كدامين سپاس را به آستان مقدست نثار كنم و
كدام هديه را به پيشگاه پر فروغت عرضه دارم كه تو خود بزرگترين هدية آفرينشي.
——————————————–
بابابزرگ…
نگاهم پيوسته به او باشد. به او كه نگاهش پيوسته مي بود.
آخرين باري كه به خانه آمد، گفت مرا به شاهچراغ ببريد.
چه خاطره اي خوش، اولين بار بود كه اينقدر كامل توانستم ساختمانهاي اطراف شاهچراغ را ببينم و زيارت كنم.
كاش ميدانستم كه اين آخرين بار بود، كاش ميدانستم كه بايد چقدر وقت تلف كنم تا خاطرة روزهاي آخر با او بودن را طولاني تر كنم.
…
عيد ديدني مي رفتم، روز اول عيد.
شنبه اول فروردين بود روز اول بهار، بهار بي شكوفه، سوي تخت شمارة 14اتاق 4 بيمارستان شيراز.
زمان آخرين نفسهاي پيرمردي را مي شمرد كه ساكت و آرام از هوش رفته است،
كنار تخت دخترش از روي كتاب دعايي باز كرده تا آخرين دعا را بخواند. روز اول عيد است، ياد عيديهايش مي افتم، لاي آن تقويم كهنه هميشه اسكناسهاي تاخورده اي بود كه انتظارش را مي كشيديم. اينجا خبري از بهار نيست، اينجا فقط تاريخ پرونده ها نو ميشود.
يادم است مي گفت: سورة يس را بسيار بخوان.
قران را باز كردم، سورة يس، بسم الله الرحمن الرحيم. يس ذلك الكتاب المبين. شايد مي شنيد آيات را كه بارها و بارها خود زمزمه كرده بود و سخنان پروردگارش را كه به سوي خود مي خواندش. از بين آنهمه سيم و شلنگ تزريق و سرم و دستگاه هنوز ميشد چهرة به ياد ماندينش را ديد، چهره اي كه هميشه برايمان دوست داشتني بود. چند لحظه بعد در میان نجوای دعا و صدای بوق دستگاه و شلوغی بیمارستان، نفسهایش بی صدا شد. بیهوش و بی خداحافظی رفت. برای عید دیدنی پدر و مادرش. دویدم توی راهرو. صدای اذان ظهر همه جا را پر کرد….
——————————————————–
جامانده…
من جايي دورتر از تمام آوازها جا مانده ام
جايي نزديكتر به ديوار آرزوها
من ميان بوته هاي شعر دخترك جا مانده ام
از پچ پچ پيرزنها تا حقيقت افسانه ها مثل كلافي راه كاروان را گم كرده ام
بوي تند خاك تا ستارة احساس مي رود، همة يالها فهميده اند كه كسي مرا جا گذاشته است روي غرور خاك، اينجا زير خستگي بلوط ها.
من جايي دورتر از ذهن كودك عاطفه را گم كرده ام
سرزمين من جايي است ميان افقهاي خورشيد تا ابتداي حضور جايي است خيلي دورتر از رنگ آفتاب
كسي مرا با همه اين سنگها تنها گذاشته،
يك آسمان پرستو از اينجا تا آنطرفها كوچ كرده اند
من جايي دورتر از تمام آوازها جا مانده ام
——————————
صندوقچه…
باز مي آيد غروب ديگر جمعه، لالايي پاييز در خواب عروسك مي پيچد روتختي كه خاك مي خورد.
صداي خوش مي ور مي آيد،
ضجه هاي زاغ آسمان را سرخ مي كند، از پشت شاخه هاي لخت نارون كوهي خورشيد را مي بلعد.
رفتگر تنهاييش را با زردي برگها قسمت مي كند.
از هاي و هوي بچه ها خبري نيست، از بوي آش نذري بي بي،
آنطرف تر پيرمردي حتماً خواب بهار را مي بيند، چشمان پيرمرد چقدر پاييز شمرده؟
خواب بچه هايش كه او را با پاييز تنها رها كرده اند، خواب جواني باغ.
اگر زمستان بود شايد بچه ها برف بازي كردند، اگر زمستان بود بوي آش نذري مي آمد.
اما پاييز خيلي است
رفتگر سرگور برگها فاتحه مي خواند، فردا دوباره پاييز قرباني خواهد گرفت
خورشيد بيچاره…
پيرمرد رفته است …
———————————————————–
خروسخوان…
مي خروشد باد
مي تراود ابر
مي سرايد نهر
مي برد قاصدك سلام شب را به حضور پنجره
مي رود سوسوي كهنه فانوس در عمق تاريكي ديوار
آه چه سرد است پنيه دستهاي پدر
چه كسي منتظر خروسخوان است؟
قصه هاي مادربزرگ هنوز بيدارند؛
چه نسيمي پر مي كند رايحة جاي خالي يك مادر را؛
مي گشايد سفرة نان و پنير را مادربزرگ،
شيرواني هنوز چكه مي كند.
پدر مي گفت شيرواني عزادار است.
مادربزرگ مي گفت جاي سبزي چه سبز است.
من مي گفتم بيرون چه سرد است؟
خواهش زمستان مي گفت چه كسي منتظر خروسخوان است؟
زن همسايه مي گفت گلهاي قاليچة مادربزرگ چرا پژمرده اند؟
اگر مادر بود مي گفت: چاي حاضر است.
مادربزرگ مي خنديد، پدر مي شكفت، من مي خواندم؛ خروس مي خواند.
—————————————–
فروشنده…
تنها هستم، آقا، خانم دفتر خاطراتم را بخريد، بخاطر خدا.
نمي خواهم كسي دلش برايم بسوزد، شايد پيدا شوم… در طلوع شبي از شبها، شايد پيدا شوم در غروب روزي از روزها شايد برايم گريه كنند، بحالم غصه بخورند… آه امروز هم چيزي نفروختم
تنها ميشوم با قصه هايم
صدايي در گوشم مي خواند: بازار خريد احساس داغ است.
دوباره سرشار از ناگفته ها ميشوم
سكوت شب مرا به ضيافت خاطرات مي خوانند
و من در غوغاي هميشة گذشته ها گم ميشوم
درست مثل تفسير عشق در فصل باران.
حالا آينة تمام نماي يك بهار از دست رفته ام
آرزوي ناكام تنها پرستوي خونين بال
اعتراف طولاني جنايت سالها
شب مرا به ياد همة سياهيهايم مي اندازد
به ياد تنها ستارگاني كه زماني بر تارك آسمانهايم درخشيدند.
حديث مفصل اين محمل شده ام
شعرهايم را كسي نمي خواند، غزلهايم را كسي نمي خواهد. اشكهايم را كسي نمي بيند.
—————————
ناکجاآباد…
«فرحين بماء تاهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم الاخوف عليهم ولا هم يحزنون». ال عمران 170
در اسفند ماه 77 نمايشي به روي صحنه مي رود كه در نوع خود كم نظير است. آسايشگاه جانبازان نور افشار يكي از صدها قفسيست كه پرندگانش با آواز روزهاي خوش باغ زنده اند و با ديدن هر رهگذر بارها و بارها قصه بهار را برايش زمزمه ميكنند و نمايش ناكجا آباد تلاش اندكي است براي شعله ور كردن اين شمعهاي سوخته؛ براي زنده كردن خاطره سرافرازان اين مرز و بوم در قلبهايي كه عشق را فراموش كرده اند.
سخن ساده زبانهاي بسته ايست كه شبهايي غريو تكبيرشان تير ظلمت شكاف بود و برق چشمهايشان نقطه برخورد اراده و ايمان. پيام ناكجا آباد فرياد خاموش همه مظلومان پنهان مانده از سطور افتخارات تاريخ است.
راويان اين روايت عزمشان جزم است، پيغامشان حكايت ناتمام عشقي است كه در گنبد دوار به يادگار ياران ميماند. همانان كه از وادي ديگرند… همانان كه گمنام و نام آورند…
خلوص دلهايشان سبب ميگردد كه در جشنواره دانشجويان كشور در سال 78 گوي سبقت از رقيبان ميربايند و اين افتخار بي ترديد نصيب همان افتخار آفرينان حقيقي است كه سخنشان از دل بود و لاجرم بر دل نشست. خوشا به سعادتشان كه با هنرمندي جان شيرين خويش پرشورترين نمايش تاريخ را به روي صحنه بردند.
زماني نميگذرد كه پرندگان را شايد به قفسي تنگتر و تاريكتر ببرند بي انكه من و تو خواب شيرينمان مشوش شود. شايد هم به جايي ميبرند كه ديگر بوي تزويرهايمان روح خسته شان را نيازارد. (تير 79)