صید صبحگاه صلخ
(جشنواره سفرنامه نویسی قشم، اردیبهشت 95، به سفارش سازمان منطقه آزاد قشم)
اسکله صیادی صلخ در پگاه
به نیمه بهار هنوز چند روزی مانده است اما آفتاب قشم برای رسیدن به روزهای اوج بی تابی میکند و من برای رسیدن به روستایی که دیار آیین های این جزیره است. هنوز یک هفته از شرکت در مراسم زادروز شیخ اجل در شیراز برمن نمیگذرد و برای من که هم دیار اویم، مصرعی خوش اش در خاطرم نقش میبندد: خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی! پس بی اتلاف وقت، رو به سوی دیاری میگذرام که میگویند گهواره بسیاری از آیین های مردمان جزیره است. صلخ (یا سلخ) درست در زیر نیم تنه پایین این دلفین خفته خلیج، قرار گرفته و آنچه از پیشتر ها به یاد دارم و از سفرکرده ها شنیده ام مرا به اشتیاق دیدنش کیلومترها دورتر از جایی که اقامت دارم، میخواند. کوله پشتی کمتر از 8 کیلو بر پشت و راهی بیش از 80 کیلومتر در پیش دارم. مرامی سواری راهیست تا گرمای هوا را در گرمی همسفری با مردمان خونگرم راه فراموش کنم. از مبدا که قشم است تا مقصد که روستای صلخ، ده بار مرامی سواری می کنم. نخستین همراهی با راننده کامیونی آغاز میشود که میگوید نشان مخفی سه حلقه چاه آب شیرین را میداند و مرا سر آن چاههای دست کند می برد تا پیرمردی که در روستای شیب دراز جفتی (نوعی ساز بادی محلی) مینوازد و سخاوتمندانه به خانه اش میخواند.
نخستین مرامی سواری با یک راننده خوش رو تا هلر
هلر، درگهان، رامکان، جیجیان و تنبان روستاهایی اند که با اگرچه با مرامی سواری و شتابان از کنارشان گذر میکنم اما یک یک به خاطر میسپارمشان تا سفرهای دیگر. ناآشنایی من با جادههاست که در انتها، از مسیری بسیار خلوت سردر میآورم: تنبان به نقاشه. نقاشه روستایی ست که روی نقشه فاصله کمی از مقصد من دارد اما پس از پیاده روی چند ساعته تا آن، مصرعی دیگر به خاطرم میآید: دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
چون عشق صلخ باشد…!
یک خانه روستایی در نقاشه که اقامتگاه شده
برای چیدن خرمای صلخ! باید مسیر طبل را میگرفتم. این را یکی از زنان نقاشه می گوید که خانه اش حالا به همت ژئو پارک، در زمره خوشه سارهای بومگردی قرار گرفته. ساعاتی از نیمروز نگذشته که به اسکله صلخ میرسم و با دعوت صیادانی که تازه از صید بازگشته اند، مهمان ناهارشان میشوم. پس از چند پرش از روی عرشه کشتی و بعد از آن لم دادن روی تورهای روی هم تل انبار شده اسکله که جانی تازه ام میبخشد، راه روستا را میگیرم و مهمان خانواده ای می شوم که چون بیشتر ساکنان این حوالی، دلی به وسعت دریای همسایه شان دارند.
کوچه های صلخ، خاکی مثل مردمانش!
غروب تماشایی در صلخ
بالا آمدن خورشید هشتمین روز اردیبهشت در آسمانی مه آلود را صیادان سحرخیز صلخ چندان خوش می دارند. برای تور ریزی، قایقها باید پیرامونشان را به خوبی ببینند. روی تورها وسط قایق دراز کشیده ام و لالایی موجهای آرام مرا در خوابی خوش فرو میبرد. با صدای موتور قایق و پاشش اشعه آفتابی که خودی از پس ابرها نشان می دهد، از جا کنده میشوم. یادم میِآید دیشب را در منزل یکی از ناخدایان جوان این روستا به صبح رساندهام و قرار بوده امروز مرا به صید ماهی ببرند. صیاد گفته بود: دریا برای تو دشوار است، خانه بمان و بخسب که تمام روز قبل را پیموده ای و من توی دلم و از قول سعدی، گفته بودم: به دریا در منافع بیشمار است، اگر خواهی سلامت بر کنار است. خلاصه قید خواب نوشین بامداد رحیل را می زنم تا باز به فرمایش شیخ اجل، گوهری قیمتی از چنگ نهنگان آرم!!
صبح مه آلود بندرگاه صلخ
آفتاب نزده با ناخدا فاضل و چهار جاشو و با یک قایق موتوری کوچک خود را و دل را زده بودیم به دریا. میگفتند روزهای صید ماهی "موتو" است. منطقه ای بین ساحل شیب دراز و جزیره هنگام. ماهی موتو آبزی کوچک اندامی ست که پس از صید قرار است خشک شده و خوراک دام و ماکیان شود این روزها (ماههای نخستین سال) خواهان بسیاری دارد. دهها قایق کوچک، هر روز پهنه دریا را به شوق یافتن این ریزنقشهای پرسود، میکاوند. این روایت تلخ و شیرین هر روز است: فاضل با کیسه خوراکی ها خود را به ساحل میرساند. کیک برای صبحانه و کنسرو و نان برای ناهار. جاشوهای جوان روی صخرهها منتظر نشسته اند. در کنار ساحل پیرمردی صبورانه قدم می زند. او بابا محمد است که سی و پنج سال تجربه دریاگردی دارد. همیشه نوک قایق مینشیند و مدام چشمهای ریزش را به دو سوی قایق میدوزد.
بابامحمد همیشه نوک قایق می نشیند!
لختی که از ساحل دور میشوند ناخدا فاضل موتور را خاموش میکند و به بابامحمد چشم می دوزد. او هم دستهای ضمختش را تکان می دهد و میگوید نازک نازک است! از توی نگاه ناخدا میشود فهمید که یعنی ماهیای در کار نیست یا کم است! پس دوباره سکوت میشکند و قایق، موجها را میشکافد و اینقدر پیش میرود تا جایی که بابامحمد بگوید غلیظ است. پهن است. یا بارانی است. بعد چشمان ناخدا برقی میزند. فرمان را گرد میکند و قایق با تمام سرعت، دایرهای را روی آب درست میکند. آن وقت، مصطفی، جواد و محمدرضا که جاشوان سیه چرده اهل رودان اند در چشم برهم زدنی همه تور چندصد متری را روی محیط این دایره میریزند. "جَل" یا همان تورهای با شبکه ریز برای صید موتو و ساردین که ماههای آینده نوبت صیدشان است، فرم یک استوانه بزرگ را توی آب میگیرد. نگاههای نگران توی آب می افتد. قایق تلو تلو می خورد. از من که مهمان صید امروزم انتظار چندانی نیست. تنها گاهی مرا به این سو و گاهی به آن سو می خوانند تا توی دست و پایشان و توی تورها گیر نکنم. بهترین کمکی که می توانم بکنم این است که خودم را محکم بگیرم تا وقتی قایق تند می رود کله پا نشوم که البته برای من تازه کار، خیلی هم ساده نیست. دیرگاهی نیست که پدرفاضل با دریا و دنیا وداع کرده و حالا تنها نان آور خانواده اوست و دریای بخشنده که باید روزی او و بقیه جاشو ها را بدهد. معامله ای هم در کار نیست. انگار از دریا خواسته شده تا بی چشمداشت هر چه در دل دارد رو کند و به گفته سعدی: از در بخشندگی و بنده نوازی. مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا.
ماهی که در کار نباشد، بازی های کودکی به کار می آید. جواد و محمدرضا
زندگی ساحل نشینان چنان با این سخاوت گره خورده که حالا از گوشه و کنار و روستاهای دیگر ایران نیز کارگران بیکار خود را به اینجا می رسانند تا از این خوان گسترده بی نصیب نمانند. وقتی زندگی ات هر روز با این روایت سر و کار داشته باشد، سخت است ساعت ها بی امید بر پهنه موجها برانی. تا چند ساعت گذشته از پگاه، آسمان با آن خورشید مه گرفته روی خوشی به صیادان نشان نمیداد.
نا امید از یافتن محلی برای تور ریزی، مصطفی، محمدرضا، فاضل و جواد
نگرانی و بی شکیبایی را میشد در چهره جاشوان خواند. میپرسم: هر روز همینطور است؟ جواد ناامیدانه میگویند: هر چه قسمت باشد همان است. محمدرضا حرفش را کامل میکند: روزی باشد می گیری. نباشد نمی گیری! بی اختیار به یاد حکایتی از گلستان میافتم که: صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. مصطفی که پسر بابا محمد است خوش بین تر مینماید. ساکت گوشه ای نشسته و چشم به دستورهای ناخدا دارد. از او میپرسم: این ماهیها را چند می فروشید و چقدر صید می کنید. با لهجه صلخی ای که بیشترش را متوجه میشوم پاسخام را میدهد. ماهی موتو را شرکت خشک کنده ای در طبل با بهای 500 تومان برای هر کیلو میخرد. صید در هر روز متغیر است اما از یک تا پنج تن به شرط آنکه چندین بار تورانداخته شود. معلوم هم نیست که تنها شرکت موجود در این جزیره همیشه مایل باشد این صیدها را بخرد. میگوید فصل خوبی برای صید نیست و بهتر است صبر کنیم موتو ها بزرگتر شوند. هنوز از تخم ریزیشان زمان زیادی نمیگذرد اما کسی گوشش بدهکار نیست. صید نکنی عقب می مانی. خلاصه داستان تلخی است صید بی هنگام در کنار جزیره هنگام! هر روز دهها قایق حمله گسترده ای را از ساعات نخستین روز به آنها طراحی میکنند. زمانی برای رشد ماهی ها نمیماند.
انداختن تیرهای دار برای دورشدن ماهی از جل
یادم میآید که سعدی این را هم گفته که: اگر باران به کوهستان نبارد، به سالی دجله گردد خشک رودی! و خب اگر روزی و قسمت را به دست خود نابود کنیم دیگر از خدا و سعدی و دجله چه انتظاری است! درست شب پیش قایقی را دیدم که در اسکله صیادی صلخ پهلو گرفته بود و ماهیهایش را تخلیه میکرد. از او پرسیده بودم ماهی ها از کجاست و او گفت بود از لنجهای دبی میخریم. قلبم به درد آمد. مگر میشود نانوایی، از نانوای دیگری نان بخرد و بعد بفروشد. شاید سفت و شل گرفتن همین مقررات ساده است که سبب میشود آنسو چنان باشد و این سو چنین! آنچه فهمیدم این است که این اواخر اوضاع فروش گازوئیل که سالها محلی باداورده برای مردم بوده رو به راه نیست. دیشب پای حرفهای خانواده ای نشسته بودم که میگفتند تنها در یک ماه سه نفر از بستگانشان را در کش و قوس درگیری بر سر قاچاق سوخت و با تیراندازی دریابانان از دست داده اند. این است که صیادی و قاچاق کالا رونقی دو چندان یافته! حالا صیادان بیش از گذشته باید قدر روزی با وسعت و حلالی که بی دردسر هم به دست نمی آید بدانند. با اینحال من که حدود دوازده ساعت و از نزدیک تماشاگر یک روز از زندگیکاری شان بودم، به این میاندیشم که اگر دولت و نهادهای آستینی برای دست کم آموزش و وضع و اجرای بهتر قوانین بزنند، گره از کار بسیاری خواهد گشود، ساعت های کمتری به پرسه زنی در جستجوی سایت ماهیگیری صرف مینمایند و این وضع همه را از جمله همان نهادها بهتر خواهدکرد. شاید هم یک نقطه آغاز مناسب، جشن نوروز صیاد باشد. آیینی که همه ساله در نیمه نخست مرداد در صلخ برگزار میشود، در این روز، صیدی انجام نمیشود و هیچ خوراکی از ماهی خورده نمیشود. خوردن خرما و آب تنی آدمها و چارپایانشان در دریا و برپایی مراسم شوشی که در آن افراد در هیبت حیوانات، لطیفه و طنز پرداری میکنند از ویژگیهای جشن نوروز صیاد است. از این خیالات و ایده ها که بیرون میآیم یادم میآید پس از ریخته شدن تور با یک شیرجه از قایق بیرون پریدم تا خنکای آب را با گرمی روی پوستم آشتی دهم. حالا همینطور که دور قایق آرام دست و پا میزنم تلاش می کنم ار مراسم جمع کردن "جل"
استقبال از مرگ…
برداشتن گام آخر، همت دو قایق را می طلبد
هم عکس برداری کنم. جل که انداخته میشود کار "موتو"ها تمام است. هر کدام که داخل می افتد راهی برای گریز ندارد. باز بودن تور از سمت قایق موجب میشود آنها که سراسیمه اند به سوی قایق بگریزند تا بتوانند فرارکنند اما جاشوها به موقع دارها را توی اب میاندازند تا موتو ها دوباره به سوی جداره تورها بازگردند. موتوها دسته هایی پرتعدادند و برق حرکتشان در آب پیداست. شاید همین برق است که چشمان تیزبین بابامحمد را به سویشان جلب می کند. چند دقیقه ای که دار می اندازند، دوباره تیرهای چوبی را در جایشان استوار میکنند و حالا به کمک موتوری که در وسط قایق است، طنابهای قطور جل را جمع میکنند. ماندن بیشتر این تور بر خلاف تورهایی که در یک مسیر خطی ریخته میشوند، فایده ای ندارد. از زیر آب می توانم حدس بزنم که میخوانند: خواهیم آزاد کن، خواه قویتر ببند/ مثل تو صیاد را کس نگریزد به بند (سعدی)
جل یا تور قایق ما
مصطفی و جواد حلقه محاصره را تنگتر میکنند. محمدرضا مراقب است وقت جمع کردن، تور گره نخورد. ناخدا فاضل هم به هر کس لازم باشد کمکی میکند. عرصه من توی جل که کوچکتر میشود دوباره جلدی میپرم توی قایق و شاهد ادامه ماجرا میشوم. دست آخر که همه لبه های تور به سمت قایق جمع شده باید تور با همه توان بالا کشیده شود. حالا دوباره توی آب میپرم و عکس می گیرم. قایق کمکی هم فرا می رسد. در اصل بهتر است همیشه قایقی کمکی برای بالاکشیده تور و ریختن صید در آن در دسترس باشد چون خود تور و متعلقاتش آنقدر هست که فضای قایق اصلی را پر کند.
تور که کاملاً بالا میآید سنگینیاش را میتوانم حس کنم. این را میشود از زوری که همه جاشوها و خود ناخدا میزند هم فهمید. انبوه موتو ها که روی هم توی قایق فرعی میافتند و می لغزند، سگرمه های بابا محمد هم از توی چهره پرمویش کمی باز میشود. ریتم موجهایی که به کنار قایق می خورند انگار تکرار میکنند: ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را…
قایق اصلی دو بار دیگر تور را در جاهایی دیگر پهن میکند. سواحل شنی و صخره ای هنگام در نزدیکی پیداست و آفتاب سوی مغرب را طی میکند. زورقهای رقصان پیش از تاریک شدن چراغ آسمان، یک یک صحنه را ترک میکنند و صیدها را به وانتهای شرکت می سپارند. محمدرضا، مصطفی و جواد خسته کنار ساحل لم داده اند و با اینحال به من که از کنارشان میگذرم میگویند خسته که نشدی آقا علیرضا؟ من هم که حسابی خسته شده ام با لبخندی پاسخ میدهم: نه اصلاً خیلی خوش گذشت!
هدیه دریا…
….
نیمه شب است. هنوز در جزیره ام. گزارشام از سفر به قشم باید ساعاتی دیگر تمام شود و این واژه ها را در حالی با انگشتان لرزان و پلکهایی که از شدت خواب سنگینی میکنند کنار هم میچینم که خوب میدانم از سرزمین پر حکایت قشم، ناگفته های بسیاری باقی مانده که سفرهایی بس دراز برای دیدن و گفتنش باید.
خواب که مرا می رباید گویی نجواگری این بیتها را کنار گوشم زمزمه میکند:
امشب سبکتر میزنند این طبل بی هنگام را یا وقت بیداری غلط بوده است مرغ بام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را…
پایان
Leave a Reply